پیش از آنکه من برسم
نویسنده: مژده مقیسه
زمان مطالعه:4 دقیقه

پیش از آنکه من برسم
مژده مقیسه
پیش از آنکه من برسم
نویسنده: مژده مقیسه
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]4 دقیقه
از همان روزی که احتمالاً چهار یا پنج ساله بودم و از مامان پرسیدم: «چرا ما ماکسیما نمیخریم» و او توضیح داد که برای خریدنش باید خانهمان را با تمام وسایلش بفروشیم، فهمیدم که ماکسیما برای من چیزی فراتر از یک ماشین است. در آن سالها و حتی وقتی بزرگتر شدم، به جز زیر پای آدمپولدارهای توی فیلمها و روی پل خانهها در محلههایی که از خانهی ما خیلی دورتر بودند، در هیچ جای دیگری ماکسیما ندیدم. ماکسیما در فاصلهی مطمئنی از سبک زندگیام قرار گرفته بود و آزاری نمیرساند؛ مثل زمین که در فاصلهی مطمئنی از احتمال سوزانده شدن توسط خورشید قرار گرفته است. من دورادور در همهی آن سالها با احترام خاصی او را ستایش میکردم که بزرگ و کشیده بود، به اندازهی سوار کردن قدبلندترین آدمی که میشناختم جا داشت، همیشه تمیز و براق بود و هرگز ممکن نبود پرندهی ریقویی به خودش اجازه بدهد روی بدن درخشان او، خرابکاری کند. من او را از دور ستایش میکردم و او در کسوت یک معبود قدسی، فاصلهاش را از هرگونه احتمال دستیابی من، حفظ میکرد.
من و ماکسیما با هم رابطهی حسابشدهی بیخطوخشی داشتیم تا روزی که سروکلهی او پیدا شد. او دختربچهای همسن خودم بود که تصمیم گرفته بود در کلاس زبان انگلیسی شرکت کند و به جز همین یک مورد، در هیچ بخش دیگری از زندگیمان، هیچ نقطهی مشترکی با هم نداشتیم. او موهای بلند فرفری و چکمههای سفید منگولهدار داشت، معنی اسماش فرشتهی کوچکِ خوشبختی بود وَ مادرش را به جای مامان، پگاه صدا میزد. این مسئله هنوز برای من عجیب است که چطور ممکن است اسم مادر یک نفر پگاه باشد. فرشتهی کوچک توی کیف نقرهایاش، بستهی صورتی صابون کاغذی قلبی، ۳۶ مدادرنگی نوکتیز و دفتر ۴خط سیمی حمل میکرد و از همه مهمتر در علوّی از درجات قرار داشت که میتوانست با ماکسیما به خانه برگردد.
فرشتهی کوچکم، معادلات زندگیام را به هم زده بود و کاری کرده بود که فاصلههای امن از بین بروند؛ خورشید داشت به زمین نزدیک میشد و حرارتش قلبم را میسوزاند. درست در همان لحظه که فرشتهی کوچک خوشبختی با دستهای کوچک کودکانهاش، دستگیرهی در بزرگ و کشیدهی ماکسیمای مشکی براق را کشید و در را باز کرد، من هُرم واقعیت را حس کردم که مثل هوای تنور نانوایی در ظهر داغ تابستان، توی صورتم خورد و حتا وقتی پدرم دنبالم آمد و با هم در شب سرد و خشک نیمههای پاییز با موتور به خانه برگشتیم، با اینکه باد زیادی به سروکلهام خورد اما حرارتی که توی صورتم فرو رفته بود، فروکش نکرد.
معبود قدسی بیآنکه از پسِ آن احترام و رابطهی چندساله، دستی برایم تکان داده یا چشمکی زده باشد، راهش را کشیده بود و دست در دست فرشتهی کوچک خوشبختی، خیابان خیابان از من دور شده بود. همینطور که پشت موتور کمر پدرم را سفت گرفته بودم که نیفتم این فکرها را میکردم و همینطور که حین حرکت باد میخورد توی چشمهام و خیسشان میکرد، به صندلیهای گرم با روکش چرم قهوهای و صدای آهنگی که برای کسی جز من آماده کرده بود فکر میکردم و اشک میریختم.
بعد از آن شب به رابطهی بیخطوخشی که با ماکسیما داشتم به خاطر خیانتی که کرده بود، پایان دادم و هرچند هنوز از دور زیباییاش را ستایش میکردم، گاهی میدیدم که پرندهها تفی چیزی توی صورتش انداختهاند. بعدها هزار بار دیگر عاشق هزار معبود قدسی دیگر شدم اما پذیرفتم که همیشه، فرشتهی کوچکی هست که دست او را میگیرد وَ پیش از آنکه من برسم، با او به خانه برمیگردد.
معبودها در طول زمان تغییر هویت میدهند و به شکلهای جدیدی درمیآیند؛ معبود قدسی، یک روز، رنگ سبزیست در سایت سنجش داتاوآرجی که به جای آنکه مقابل ردیفِ وضعیت در کارنامهی خودم باشد، در استوری فرشتههای کوچک خوشبختی خودش را نشانم میدهد که بدانم پیش از آنکه من برسم، کسی تصاحبش کرده. روز دیگر ممکن است شکل معبود قدسی به مدال تغییر کند، یک روز شاید رقمی در قسمت موجودی حساب بانکی باشد، یا حتی آدم خوشقیافهای در ردیف آخر کلاس، اما وصف مشترک تمامشان این است که پیش از آنکه من برسم، کسی از راه میآید و مسیر خانه را دست در دست آنها برمیگردد.

مژده مقیسه
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.
